سید محمد صدرالدینسید محمد صدرالدین، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 30 روز سن داره
یاسمینیاسمین، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 23 روز سن داره

پسری و دختری

5 روز

سلام هوا بس جوانمردانه عالی است ... درختهای باغ کوچک خانه ارزوها پر از شکوفه شده ... اول از همه درخت زردالو بعدش دو تا گیلاسها... درخت شاتوت هم می خواهد بیدار شود... چمن ها سبز شدند... با کود پایشان حسابی رنگ گرفته اند.... بنفشه ها که دیگر هیچ.... رزها برای تابستان امده اند... خلاصه باغچه جان می دهد برای عکس های بهاری .....  پسرک خوشحال می پرد بغلم که برویم سه چرخه سواری... بد عکس که هست ولی به هر زوری شده ازش عکس می گیریم..... شب که میشه اول مراسم اب خوری داریم .... مسیر رو خودش نشان میده/ قبلش باباگلی میاد و محکم بهش میگه :اب!!!!!   بعدش مه می خوره و بدش پشتشو می کنه به من و می خوابه......    ...
26 فروردين 1391

حوس

سلام عجیبا و غریبا .. صدرالدین دو ساعته خوابه و من خوابم نمیاد.....  حس نوشتنم گرفت... یک حس لذت بخشی که بچه ات با شکم پر خوبه و تو ظرفهای ناهار رو شستی و نماز خواندی و کاری ندای جز الافی ....بیا و وبگردی کن و خوش خوشانت بشه.... از خواندن وبلاگ دوستام لذت می برم....
20 فروردين 1391

از پسرم

سلام پسرک در ماه سیزده از ماه شمسی است... یعنی سیزده ماهش دارد تمام می شود/ ان روزی یادم امد خیلی کم اینجا درباره اش نوشتم.... هنوز چهار دست و پا می رود... دکتر گفت ۱۵ ماهه که بشود راه می افتد/اگر خدا بخواهد.... غذا خوردنش افتضاح شده/ به زور و دعوا و کتک و بشین و بخور که نه ولی به زور شان شیپ و گرسنگی مفرط غذا در حلقش می ریزم.... خلاصه که پروژه غریبی شده غذا خوردنش.... خدا سرتان بیاورد تا بفهید چه می گویم/ فوبیا گرفته ام که غذا گرم کنم و نخورد ... برای همین تا گرسنه نشود غذا بهش نمی دهم.... از حمام فراری است/ امروز بردمش با صندلی غذایش / تمام مدت چسبیده به من و جیغ می زد... بچه ام اب گریز است/ خیلی بدتر از من است.... عاشق کارتون شا...
18 فروردين 1391

اولین بازار

هم به من هم به صدرالدین که برای اولین بار رفت بازار و در بغل بابا جان من کلی بهش خوش گذشت......
9 فروردين 1391

نحسی

عید به هفت رسید از دوم عید نحسی سیزده منو و پسرک رو گرفت.... اوون دو شب تب کرد .... از بیماری من بیشتر بود ....
8 فروردين 1391

از تولد

سلام قرار بود ساعت شش عصر همه باشند تا صدرالدین خوابش نگیره و کیکش رو ببره و شمعشو فوت کنه ولی مثل همیشه مهمان ها دیر اوومدن اوونهم یک ساعت... نتیجه این شد که پسرک سر تولدش یکمی بد قلق شد و گریه اش گرفته بود ....  تا ساعت چهار عصرش با مامان جون توی اشپزخانه داشتیم پیراشکی مرغ رول می کردیم و سرخ می کردیم... و جالب اینکه برای اولین بار خودم برنج دم کردم .... روز عجیبی بود... قرار بود ساعت 5 مامان خودم و مامان علی باشند تا عکس بگیریم غافل از این ترافیک لعنتی تهران مامانم دیر رسیدن .... نزدیک شش بود فکر کنم... رفته بودند دنبال خاله جان .... می خواستم برنج رو مامان دم کنه که نیومد/ زبانی رو هم از صبح گذاشتم پخته بود رو می خواستم بابا...
15 اسفند 1390

بهترین پسر دنیا

مروز میاریمش خونها.....  دیشب یک ساعت بعد از اذان مغرب به دنیا اوومده  باران می باریده... خیابان ها مثل همیشه شلوغ بوده... اینها را دیگران گفتند .... وقتی امد همه گریه کرده بودند جز منی که 12 ساعت درد کشیده بودم و جیغ نکشیده بودم.. وقتی دکتر گفت سرش پر از مو است باز هم تلاش کن من غرق شادی بودم اما هرچه تلاش می کردم نوزاد یخ کرده بود و خودش را داخل شکم جمع می کرد( یادتان باشد خواستید طبیعی زایمان کنید بدنتان را گرم کنید ... نوزاد می فهمد سردش است....) وقتی امد دکتر بلند برایش اذان گفت / همین بهانه بود که در فرنگستان نماندم تا پسرم خارجی شود می خواستم وقتی امد در گوششش اذان بگویند..... وقتی بالاخره امد من دیدمش اولین نفری بودم ...
2 اسفند 1390

روزشمار تولد

سلام 5شنبه هفته پیش رفتیم شهرو..ند و خوراکی های خشک رو خریدیم مثل زیتون و خیار شور و ذرت و ماکارانی و ژله و .......... جمعه که تعطیل بودیم و از شنبه کوزت بودن من شروع شد.... بشور و بساب در حد خونه تکانی شدید همه زمین ها تی خورد .. همه جا گردگیری شد .... همه شستنی ها شسته شد و بساط تزیین اغاز شد.... یکشنبه هم همین روال ادامه یافت.... دوشنبه رفتیم کیک فروشی و 5 کیلو کیک سفارش دادیم .... البته هنوز مدلش رو نبردیم... و دیشب از ساعت دوازده تا دو نیمه شب وقتی پسرک خواب بود ریسه کشی ها و یک عالمهههههههههههههه تزیینات انجام شد.... تقریبا فقط بادکنک ها موونده.... الان سقف پذیرایی پر از کاغذهای رنگی شده و کلی قشنگ.... صبح که صدرالدین بید...
25 بهمن 1390

شمسی ... قمری

سلام....   امروز به تقویم قمری صدرالدین وارد خانه شد .... اوونهم برای اولین بار ! بله.... عزیزم دوستت داریم به اندزاه همه دنیا .به اندازه همه اسمان . به اندازه همه عمرمان. همه همه خوبی ها و شادی ها و ارزوی های زیبا!!!! امروز اولین تولد قمری پسر ما است!!!! بهترین و زیباترین پسر دنیای ما.... هیجان نوشتن این جملات برام غیر قابل وصفه...بغضم گرفته .... نمی دانم چطوری ولی نمی خواهم طولانی بنویسم .... می خواهم بگم همه روزهای رنگین کمانی دنیا برای تو..... همه وجودم دوستت دارم..... ما دوستت داریم.... من و باباگلی....     هفته دیگه منتظر باشکوه ترین تولد هستیم.....   ...
21 بهمن 1390

تا تولد بشمر 15 تا

سلام شدیدا درگیر تولد هستم هنوز..... خاله جان در عرض دو هفته تولد برگزار کرد من هنوز دارم دنبال تزئینات می گردم و حسابی استرس دارم و هر روزم بدتر میشه..... شاید چون اولین تولد صدرالدین هست ا ینجوری هستم..... منم کم کم دارم خودمو اماده می کنم برای دو هفته دیگه ..... احتمالا شب تولدش یعنی یکشنبه سی بهمن تولد برگزار میشه.... کلی چیزای جینگولی باباچون برایش از فرنگ اورده از جمله وسایل تم تولدش که بعدا لوش می دهم چی هست و خودم هم یک چیزایی اماده کردم.... فقط می گم رنگ تولدش قرمز هست..... کیک تولد هم مدل خارجی انتخاب کردم/کلا دیدم همه ایرانی ها یکجورهایی تکراری هست و از بس دیدمشون از چشمم افتادن یعنی اصلا باهاشون ارتباط خوبی برقرار نکردم تا ...
14 بهمن 1390